کد مطلب:166199 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

دستگیری هانی بن عروه
10) ابومخنف گفت: مجالد بن سعید برایم نقل كرد: عبیداللَّه، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فراخواند.

11) ابومخنف گفت: حسن بن عقبه ی مرادی برایم نقل كرد: عبیداللَّه، عمرو بن حجّاج زبیدی را نیز هماره ایشان فرستاد.

12) ابومخنف گفت: نمیر بن وعله از ابی ودّاك برایم نقل كرد: روعه خواهر عمرو بن حجاج همسر هانی بت عروه مادر یحیی بن هانی بود. عبیداللَّه به ایشان (محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمر بن حجّاج زبیدی) گفت: چرا هانی نزد ما نمی آید؟ گفتند: خدا كارت را سامان دهد، نمی دانیم! ولی او از بیماری خویش شكایت دارد. عبیداللَّه گفت: با خبر شده ایم كه او شفا یافته و بر در خانه اش می نشیند. به دیدنش رفته و به او بگویید وظایفی را كه به عهده دارد فراموش نكند. چرا كه دوست ندارم كسی مثل او و از بزرگان عرب نزد من تباه گردد. آنها شامگاهی نزد هانی كه بر در خانه اش نشسته بود، رفتند و به او گفتند: چه چیز ترا از زیارت امیر باز داشته؟ او تو را یاد كرده و گفته است: اگر بدانم كه هانی بیمار است به عیادت او خواهم رفت. هانی به ایشان گفت: بیماری مانع آمدن من است. گفتند: به عبیداللَّه گفته اند كه تو هر شب بر درب خانه ات می نشینی و از او دوری می كنی. سلطان (عبیداللَّه) تأخیر و دوری تو را تحمل نمی كند. ترا سوگند می دهیم كه سوار شوی و با ما بیایی. وی لباس خود را پوشید و اسبش را سوار شد وقتی نزدیك قصر


رسید احساس ناخوشایندی به او دست داد و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: برادرزاده، سوگند به خدا از این مرد می ترسم، نظر تو چیست؟ گفت: ای عمو، سوگند به خدا من درباره ی تو از چیزی نمی ترسم، چرا هراس به دل راه می دهی؟ تو از هر شبهه ای مبّرایی [1] . و گفته اند اسماء نمی دانست عبیداللَّه چرا به دنبال هانی فرستاده است، اما محمد (بن اشعث) می دانست. آنان با هانی بر ابن زیاد وارد شدند وقتی عبیداللَّه هانی را دید گفت: با پای خویش به اجل نزدیك می شود! در آن زمان عبیداللَّه با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه ازدواج می كرد. پس از اینكه هانی به نزدیك ابن زیاد آمد كه شریح قاضی نزد او بود، عبیداللَّه خطاب به او گفت:

من دوستی او را می خواهم و او مرگ مرا، دوست مرادی تو را در این امر چه عذری است؟

عبیداللَّه در آغاز كه به كوفه آمده بود، هانی را گرامی می داشت و با او مهربانی می كرد. هانی گفت: ای امیر منظورت چیست؟ گفت: ای هانی بن عروه دست بدار! این چه كاری است كه در خانه ات علیه امیرالمؤمنین و مسلمانان انجام می دهی! مسلم بن عقیل را به خانه خود آورده و در خانه های اطراف خود برای او سلاح و مردان جنگی جمع می كنی و می پنداری كه این كارها از چشم ما پوشیده می ماند؟ گفت: من چنین نكرده ام و مسلم بن عقیل نزد من نیست. عبیداللَّه گفت: لیكن چنین كرده ای، گفت: نه: او گفت: چرا؟ وقتی سخن در این خصوص بالا گرفت و هانی پیوسته انكار می كرد، ابن زیاد معقل جاسوس را فراخواند. وی آمد و در مقابل او ایستاد. ابن زیاد گفت: آیا این مرد را می شناسی؟ معقل گفت: بله. هانی دانست كه او جاسوس بوده و اخبار ایشان را به عبیداللَّه می رسانده است. لحظه ای در خود فرورفت سپس به ابن زیاد گفت: سخنم را بشنو و تصدیق كن به خدا سوگند به تو دروغ نمی گویم. به خدایی كه جز او خدایی نیست من وی را به خانه ام دعوت نكرده و چیزی از كار او نمی دانستم.تا اینكه آمد و خواست بر من میهمان شود. شرم كردم وی را برانم و او را به خانه آورده و پناه دادم و از كارهای او نیز خود مطلعی. اگر بخواهی اكنون تعهد می دهم تا اطمینان كنی كه به تو بدی نخواهم


كرد یا كسی را نزدت به گروگان می گذارم تا نزد ابن عقیل رفته و به او بگویم از خانه ام خارج شده و به هر كجا كه خواست برود و بدین وسیله از ذمّه و پناهم خارج شود. عبیداللَّه گفت: نه، سوگند بخدا هرگز از من جدا نخواهی شد مگر اینكه او را نزد من آوری. هانی گفت: سوگند بخدا هرگز او را نخواهم آورد میهمان خود را بیاورم تا او را بكشی؟! گفت: بخدا باید بیاوری، هانی گفت: بخدا نخواهم آورد.

پس هنگامی كه این سخنان بین آندو رد و بدل شد مسلم بن عمرو باهلی از اهل شام، كه سرسختی هانی و سرپیچی وی را از سپردن مسلم به ابن زیاد دید برخاست و گفت: خدا كار امیر را اصلاح كند. اجازه بده با او صحبت كنم. و به هانی گفت: به اینجا بیا تا با تو سخن بگویم پس برخاست و ا و را به گوشه ای نزدیك ابن زیاد برد و به اندازه ای نزدیك بودند كه ابن زیاد آنها را می دید و اگر بلند صحبت می كردند صدایشان را می شنید. مسلم بن عمرو به هانی گفت: ای هانی، ترا به خدا، خودت را به كشتن مده و خانواده و قبیله ات را به بلا مبتلا نكن. بخدا سوگند نگرانم كشته شوی، او (مسلم بن عقیل) پسر عموی این قوم (بنی امیه) است. او را نخواهد كشت و صدمه ای به او وارد كنند. او را تسلیم كن و بدان این كار سبب خواری و لطمه به شخصیت تو نمی شود زیرا او را به سلطان می سپاری. گفت: بله، سوگند بخدا این كار برای من عیب و عار است، من پناهنده و میهمانم را به دشمن او بسپارم! در حالی كه زنده و سالم هستم می شنوم و می بینم و قدرت در بازو داشته و یارانم نیز فراوانند! سوگند بخدا اگر فقط یك یاور هم می داشتم، مرگ را پذیرفته و مسلم بن عقیل را به دشمنش نمی سپردم. مسلم وی را سوگند می داد و هانی می گفت: بخدا قسم هرگز او را به وی تسلیم نمیكنم. ابن زیاد این سخن را شنید و گفت: او را نزدیك من بیاورید، چنین كردند. عبیداللَّه به او گفت: بخدا قسم یا او را تسلیم می كنی و یا گردنت را می زنم. هانی گفت: آن هنگام پیرامون خانه ات را شمشیرها فراخواهند گرفت. ابن زیاد گفت:ای بیچاره! مرا از شمشیرها می ترسانی! و با چوبدستی به صورت هانی كوبید. و آنقدر به بینی و پیشانی و صورت او زد كه بینی اش شكسته و خون بر لباسهایش جاری شد و گوشت گونه و پیشانیش به روی ریشش ریخت و جوبدستی عبیداللَّه شكست. هانی به شمشیر یكی از نگهبانان دست برد ولی نگهبان شمشیر را كشید و مانع او شد. عبیداللَّه گفت: امروز حروری (خارجی مذهب) شدی و


خونت حلال و كشتنت بر ما واجب شد. وی را در یكی از اتاقهای قصر محبوس كنید و نگهبانی بر او بگمارید. اسماء بن خارجه نزد عبیداللَّه آمد و گفت: آیا امروز ما رسولان خیانت بودیم! به ما دستور دادی این مرد را نزد تو آوریم و چون چنین كردیم صورتش را درهم كوبیده و خون او را بر ریشش روان كردی و پنداشتی كه او را خواهی كشت! عبیداللَّه به او گفت: تو در دارالاماره ما هستی (و اینگونه سخن می گوئی) سپس دستور داد پس از ضرب و شتم زیاد او را زندانی كردند.

اما محمد بن اشعث گفت: هر كاری كه نظر امیر باشد به نفع یا به ضرر ما، به آن راضی هستیم زیرا كه وظیفه امیر تأدیب (امت) است. وقتی عمرو بن حجاج از كشته شدن هانی با خبر شد همراه با گروه زیادی از قبیله مذحج حركت كرده و قصر را محاصره نمود سپس ندا داد: من عمرو بن حجاج و اینها سوار كاران و بزرگان مذحج هستند ایشان از اطاعت امیر بیرون نیامده و خواهان اختلاف میان مردم نیستند لكن به آنها خبر رسیده كه یارشان (هانی) را كشته اند و این مسأله برایشان گران آمده است.

به عبیداللَّه گفته شد، كه اینها (قبیله ی مذحج) مقابل قصر هستند. وی به شریح قاضی گفت: برو و هانی را ببین سپس برگرد و به اطلاع آنان برسان كه تو هانی را دیده ای و او زنده است. پس شریح به دیدن هانی رفت.

13) ابومخنف گفت: صقعب بن زهیر از عبدالرحمن بن شریح نقل كرد: شنیدم شریح به اسماعیل بن طلحه می گوید: نزد هانی رفتم هنگامی كه مرا دید گفت: ای خدا، ای مسلمانان، آیا خانواده مرا كشته اند؟ پس دینداران كجایند؟ اهالی این شهر كجایند؟ نابود شده اند؟ و مرا با پسر دشمن خود تنها رها كرده اند! در حالی كه خون بر ریشش جاری بود ناگهان فریادهایی را از بیرون قصر شنید. من خارج شده و او دنبال من آمد و گفت ای شریح؛ گمان می كنم این صدای مردان قبیله ی مذحج و یاران من است. اگر ده نفر داخل شوند مرا نجات خواهند داد. شریح گفت همراه حمید بن بكیر احمری به سوی ایشان (مردان قبیله مذحج) رفتم. بخدا سوگند اگر او (حمید) همراه من نبود قطعاً سخنان هانی را به یارانش می گفتم. وقتی نزد یاران هانی رفتم، گفتم: هنگامی كه امیر سخنان شما را در مورد هانی شنید به من دستور داد نزد او بروم. هانی به من گفت: به اطلاع شما برسانم كه او زنده است و خبر كشته شدن او صحت ندارد. پس عمرو و یارانش گفتند: اكنون كه كشته نشده است، خدای را شكر. سپس برگشتند.



[1] از اين گفتگو مشخص مي شود حسان پسر اسماء بن خارجه در گروه اعزامي جهت احضار هاني بن عروه شركت داشته است. (مترجم).